(این یک گزارش بلند است! اما نحوه نگارش و ادبیات آن به اندازه ای منسجم و زیباست که دو نیم کردنش اشتباه بزرگی بود. حوصله کنید و از خواندنش لذت ببرید. ممنون از صالح بابت این نوشته و تشکر پیشاپیش برای گزارشی که در آینده از کنسرت استیون ویلسون خواهد نوشت)

شاعرانهی عقیم گیلاسها
گزارشی از کنسرت آناتما در بلژیک
نویسنده مهمان – صالح موسوی: قبل از آنکه کسی به محل برگزاری کنسرت بیاید، من آنجا بودم. روبرویم و در محوطه یک جفت درخت گیلاس تازه گلدادهای بود که به بهانهی باد، تن تراشیدهی خرامیدهاش را اغواگری میکرد. عبای کلمات فارسی به خود پیچیده، درخت را مینوشتم… همان درخت که ناگهان «دنی کاوانا» پیدایش شد و بازیگوشانه سوژهی عکاسی کرد؛ آنچه من مینوشتم، موسیقی شاعرانهی عقیم گیلاسها بود و بهار نوستالژیکش «آنتورپ» و باد و رنگها بر بتن آسمان و آنچه «دنی» دیده بود، تن لخت و سخیف یک درخت بود که باید مدل او میشد…

I had to let you go
To the setting sun
I had to let you go
To find a way back home
راهِ بازگشت؟! نمیدانی که هر چه خیانت کنی و از خاطرهات رهایش کنی، راهی به خانه نیست «دنی» عزیز؟ خانه اوست! که وقتی رفت، خانهات هم گم میشود… میخواستم بلند شوم، گریبانش را بگیرم و بپرسم: میتوانی گزارش «رمانتیک» بهار دستسازت را بنویسی، لیکن باخبری از پاییز و زمستان که در راه است و حکم ابدی طعم Emotional Winter؟ آگاهی از روزهای تنهایی و غربت که باز خواهد گشت؟ روزهایی را به یاد بیاور که «مادر» مرد و روح کودکتان، -یتیمتان- غربت را درک کرد وJudgement خلق شد!… لیکن زبانم جراتش را نداشت. میدانم که برغم این شیفتگی غریب به موسیقی اینان، هر چه کجا باشیم، کالسکهی گذشتهمان را میکشیم که بر بدنهاش نقوش غریب اسلیمی سیاه شده است. همچنان نشستم و ساکن تخیل «مقدس» آناتما ماندم که این روزها شاداب است و بسیار بسیار پررنگ؛ زندهتر از باکرهی شکوفههای درخت گیلاس.
کنسرت آناتما در 27 آوریل در سالن Trix بندر آنتورپ بلژیک برگزار شد. هدف این نوشته نیز باید گزارش این کنسرت باشد، لیکن قلم من موسیقی را نمیتواند به گزارش… موسیقی که تجربهی عینی و حسی زمان و مکان است و لیکن به اشتراکگذاردن آن ذاتاً ناممکن. با این حال تلاش میکنم که خود را به بیان وقایع و قید زمان محدود کنم، و از مشاهداتم بگویم. از جسم و روابط بین این گروه، که دریچهای خواهد بود برای درک موسیقیشان. کنسرت با چند اجرای بیربط از گروهAmplifier آغاز شد: کمی فریاد. اندکی ریتم. چند مرد سیاهپوش با لباسهای یک شکل مشکی با کراوات تیره که بر آن نقش موجودی شبیه به اختاپوس نقش داشت… میگویم بیربط چون آتشی گرم نکرد؛ همه منتظر اصل کار بودند: آ-نا-تما!

کنسرت آناتما با دوگانهی Untouchable آغاز می شود. اجرای بسیار مسلط و سیال گروه و البته ذهن آشنای حضار به پیچ و خم نواها (با توجه به اینکه تنها چند روز از انتشار رسمی آلبوم میگذرد). بعد از اتمام بخش دوم،«ونی» از یک شوی طولانی خبر میدهد: «باید خودتان را برای یک شوی طولانی آماده کنید! ما اکنون 9 آلبوم داریم، گزینش از بین این همه کار سختی بوده است!»… از اینکه 9 آلبوم دارند، صدایش غرور ویژهای دارد و میداند که تهدیدش به یک برنامهی سه ساعتی کسی را نمیترساند.
آناتما بر صحنه، متشکل از چهار برادر است و یک «خواهر»… در مرکز «ونی» نقش برادر بزرگتر خانواده را ایفا می کند: مدیر، مسلط، رابطهی خانواده را با دنیای خارج تنظیم میکند. او زبان خانواده است: خوانندهی گروه… صدایش از روزهای جوانی بسیار مخملی شده، مثل پدر جوانی که به مرور زمان یک پدر بالغ شده باشد. صدایش کم کم به گیتار خود و «دنی» غالب میشود… این بلوغ در صدای او، کم کم آثار آناتما را به سمت خواننده محور شدن پیش میبرد و در این چیرگی البته ترکیب او با صدای «لی» تعیینکننده است:
I feel you … outside
At the edge of my life
I see you … walk by
At the edge of my side
I had to let you go
to the setting sun
ابتدا صدای عزیز ونسنت است که سرگردانی میکند… به توان تهی مردی میماند، که پاهایش را بریدهاند و ایستادن میخواهد… بینیازیاش را فریاد میزند… لیکن تنهایی، رنگ از صورتش دزدیده و شانههای سرد را بر صلیب خم کرده… صدای «لی» که اضافه میشود، -نه آنی است که مرد خواسته باشد، او خود را تحمیل میکند- سرخی است به سفیدی وحشی… دو صدا که بر هم همراه میشوند، آرامشی که ونسنت پیدا میکند و قدرتی که «لی» ذاتاً در خود مییابد، نقطهی جادویی توازنی است که تنها در آغوش Untouchable Part 2 میتوان روایتاش را شنید… آرامشی که ایمان به دوامش، به قدر ایمان به پایداری آفتاب در آسمان پر ابر بهار، حماقتبار است.

لیکن نقش «لی» در گروه بیش از یک خوانندهی دوم است. میخواهم ادعا کنم و در مسیر چرخش رادیکال فرم موسیقایی آناتما، نقش اصلی را به حضور این دختر بدهم. آناتما به دلیل آن محتوای مذهبی- رمانتیک ذاتی که در تمام دوران موسیقاییشان ثابت مانده است و در تخیلشان نهادینه گشته، برای یافتن فرم مطلوب آن محتوای ثابت، به اتفاقات پیرامونشان واکنش نشان میدهد. اما نکتهی جالب دربارهی آناتما شاید این باشد که این پیرامون، نه جهان عینی و طبیعت بیرونی، که یک «خانواده» است؛ یک خانوادهی واقعی. چنین است که هنگامی که مادر کاواناها میمیرد، واکنش گروه یکی از پیکهای اصلی کارنامهی هنری آنهاست. پس از آن دوران سانتیمانتال و ملانکولیک، اضافهشدن «لی» تعیینکننده است؛ به عنوان «خواهری» که خواهری میکند و تبدیل به نقطهی ثقل عاطفی و حسی «برادران» میشود. واکنشهای حسی اعضای گروه به یکدیگر، در زمان اجرای قطعات شاهدی است بر مدعایم… نگاه خیره، سرد و نگران «لی» در زمانی که گروه مثلا کاری از آلبوم A Fine Day to Exit را اجرا می کند، در نگاه من نگاه خواهری است که از رنج برادرانش رنج میبرد. [و اینکه گروه هرگز در اجرای آهنگها، قطعهای را از آلبومهای قبل از Judgement اجرا نمیکند.] در طرف مقابل هم، برادرها زمانی که خواهر آغاز میکند به خواندن، با نگرانی به او چشم دارند. روزی را خیال میکنم که «دنی» بخواهد، «لی» خواهر کوچک بیهنرش را با Anneke van Giersbergen جابجا کند؛ بانویی که صدایش قطعا گروه را بسیار غنیتر خواهد کرد… هوسی که مثل خوردن سیب ممنوعه است؛ خیانتی بر خانواده و مرگ آناتما… لیکن تا وقتی که «ونی» حضور دارد، اجازه نمیدهد که چنین چیزی رخ دهد…؛ تا همچنان گیتاری که در دست «دنی» است، ساز عبوس آدم بزرگها نباشد: همچنان اسباببازی پسرک نابغه و بازیگوشی بماند که در حوالی 35 سالگی همچنان نوجوان مانده است و سر به هوا. [منظورم از خانواده، البته، نه روابط خونی بین آنها بلکه روابط اتیکی (ethics) است… می دانیم که پنج عضو گروه، داگلاس ها (لی و جان) و کاواناها (وینسنت، دنی و جیمی)، از کودکی با هم بزرگ شده اند و روابطی که اینک با هم ساخته اند، از جنس روابط استاندارد نیست، جستجوی آرمانی چیزی است… برای همین، من، نقش لی را نقش خواهری (نه الزما خونی) می دانم که برای برادران (نه الزما برادران خونی)، در حکم آنی است که شاید بتوان شباهت اش را در خواهری یافت]

در هر یک از آهنگها بخش تکنوازی که مختص «دنی» است، طعم متفاوتی با اجرای استودیویی دارد. هنر انگشتان «دنی» در ویرانی تصویر استاندارد استودیویی قطعات، در خاطرهی من ساختارشکن است: اینکه هر بار که آهنگی را گوش میکنیم، تعیینکننده نه آن نواست، بلکه حال و احوال روحی و زمانی و مکانی «ما» در هنگام گوش دادن و درک نواهاست که اطراف «اثر خام» موسیقی کریستالی میشود. چنین است که یک اثر موسیقی واحد، نزد ذهن آدمهای مختلف، تاثیر منحصر به فرد و متناسب با «بافت حیانی-روانی» آن فرد میگذارد. این ویژگی، به گمانم در میان هنرها تنها متعلق به موسیقی است؛ منظورم این است که هنرهایی مانند ادبیات و یا نقاشی، جنبههای ساختاری و ابژکتیوی بسیار مستحکمتری دارند و کمتر از بافت حیاتی-روانی سوژه (مخاطب) تاثیر میپذیرند. برای همین است که به نظرم موسیقی، ذهنیترین و در عین حال نسبیترین هنر است که حتی اگر برای اولینبار، در دو زمان و حالت روحی و ذهنی متفاوت به یک شخص واحد عرضه شود، نزد او دو اثر متفاوت خواهیم داشت. شاید برای همین باشد که بتوان ادعا کرد، موسیقی دموکراتیکترین هنر است و مطابق اوضاع آب و هوایی ذهن مخاطب منعطفتر… پس نتیجه میگیریم که جبراً هر آهنگ آناتما در اجرای زنده، تولد اثر جدیدی است و اجازه نمیدهد که با شنیدن قطعات، که طبیعتا باید هر یک حال و هوای «نخستین» درک آن را به یاد آورد، چیزی در وجود مخاطب برانگیخته شود. آزادی سردی که اجرای «دنی» باعث میشود، ذهن را از قید گذشته آغاز میکند و به فاصلهای آرمانی بین اثر و ذهن منتهی میکند… و این جادوی گیتار «دنی» است.

«جیمی» بیسیست گروه است؛ خجالتیترین و بیصداترین عضو گروه. چهرهی افسرده و مهربانش به مانند عضوی از خانواده میماند که در جمع هرگز کسی صدایش را نشنیده، و شاید تعریف یک بیسیست نیز همین باشد: صدایی که حضوری تعیینکننده دارد، اما در مقایسه با خواننده یا گیتاریست گروه در حاشیه است. جیمی هم همین نقش را برای آناتما ایفا می کند؛ صدایی که خاموشتر است و شاید برای همین آگاهترین باقی میماند… در اجرای Panic، ناگهان یکی از حضار از حال میرود! جیمی اولین کسی است که متوجه میشود. برادرها به کارشان مشغولند اما جیمی سازش را رها کرده و برای دختر آب میبرد! از «ونی» میخواهد که بقیه هم از نواختن دست بکشند. گروه ساکت میشود، چند نفر از پشت صحنه میآیند و دختر را میبرند… در زمانی که در حال رسیدگی به او هستند، گروه از ادامه نواختن سرباز میزند. تا وقتی که دختر سرپا میایستد، «ونی» از او تائیدیه میگیرد که سرحال است تا خیال آقای بیسیست هم راحت شود، تا موسیقی ادامه پیدا کند. قبل از آن، «جیمی» تمام آب معدنیهای پشت صحنه را به سمت حضار تعارف کرده تا همه با هم ادامه دهد… «دنی» که به طور واضح حوصلهاش سر رفته، از «ونی» میپرسد که از کجای آهنگ بنوازند: «ونی» شعر همان بخش را که در آن آهنگ را قطع کرده بودند، میخواند… اندکی بیشتر نمیگذرد که گیتار «دنی» بر آن سوار میشود، Panic ادامه مییابد!
«جان» درامر گروه، برخلاف سازش جثهی بسیار ظریفی دارد و پشت طبل و دم دستگاهش گم شده است! تنها در معرفی The Storm Before the Calm نیمخیز می شود و کمی سرش را بالا می آورد، تا همه چهرهی سازندهی به گمانم بهترین قطعهی آناتما را بشناسند. جز آن جز صدای سازش هیچ خبری از او نبود و برای من که بیش از هر چیز، درام و دینامیک روابط بین اعضای گروه جالب است، روایت خاموش باقی می ماند.
چنین بود گزارش شب آناتماییمان! بیآنکه نفرین شده باشیم… اکنون که به تجربه کنسرت فکر میکنم، به نظرم تجربهی زنده و بیواسطهی یک گروه موسیقی، با تمام پسزمینه که از محصول نهایی آنها یعنی موسیقیشان داریم، مشابه تجربهی یک تئاتر است… «تئاترِ موسیقی» که بازیگرانش اعضای گروه موسیقیاند و درام خود را با موسیقی خود موازی مینوازند… تنها یک آرزو که کاش، در ایران ما هم قدر هنر را میدانستند و اجازهی تولد و بالیدن این موجود را میدانند تا ظرفیت فرهنگی-اجتماعی او آشکار شود. زیرا همانطور که «ارسطو» اعتقاد داشت، موسیقی میتواند در خلال آموزش و لذت هنری که میدهد، تمرین زیستنِ سیاسی و عمومی را در قامت یک تجربهی جمعی ممکن سازد و در نهایت محل ارتقا و فرزانگی گردد.
پس نوشت:
– عکسها از سایت رسمی آناتما، عکس درخت گیلاس: دنیل کاوانا / باقی عکسها: کرولین تریتلر
– این لینک یک گزارش تصویری «معلول» است از کنسرت. پیشاپیش معذرت میخواهم برای تصویر و تدوین. کار یک آماتور است!
http://www.mediafire.com/?iwz9cvedon61be9
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...