آ ل ب و م

موسیقی و دیگر هیچ

بایگانی‌های ماهانه: مِی 2012

Suggestions 32

1. اول آنکه کم کار شده ام و این را متاسفانه خودم هم می دانم. نه فقط اینجا، وبلاگهای دیگرم هم چندان درست و حسابی به روز نمی شوند. کمی این روزها شلوغ و نامنظم هستم. هروقت دوباره شلوغ و منظم شدم، دوباره با کمی مالش و تنفس مصنوعی اینجا را سرپا نگه می داریم. تا آن موقع نویسندگان مهمان (که البته فقط آمدند زنگ زدند و هیچوقت وارد خانه نشدند!) هوای اینجا را بیشتر از گذشته باشند.

2. چند هفته پیش که کنسرت مشترک لنگتونز و پلنکتون بود. Langtunes یک گروه عجیب و غریب است که نظیرش را در ایران پیدا نمی کنید. به گمانم آنها اولین هنرمندانی هستند که یک نقش اساسی و کاملا جدی و مهم را برای الکترونیک قائل شده اند. الکترونیک راک آنها نوع پر انرژی و هیجان انگیزی از موسیقی ایندی ست، با ترانه های انگلیسی که توصیه می کنم وقتی سی دی آلبومشان منتشر شد حتما امتحانش کنید. در مورد Plankton بیشتر می توانم بگویم که ترکیب شده از تعدادی جوان بااستعداد که هنوز تکلیف خودشان را به درستی نمی دانند. موسیقی آنها آشکارا پست راک است، یک پست راک خوب و قابل قبول، که با وکال های بسیار ضعیف و سولوهای بیش از حد گیتار وارد فضایی می شود که نه تنها پست را ک را نقض می کند، بلکه باعث بلاتکلیفی مخاطب هم می شود. در کل با توجه به بحثهای بعد از اجرا لنگتونز توانست محبوبیت بیشتری نسبت به پلنکتون بدست بیاورد.

3. آخر این هفته کنسرت گروه Pallett در گالری محسن برگزار خواهد شد. مطمئنا Dang Show را می شناسید. پالت هم چیزی با همان ترکیب است، پر از سازهای بادی و نوع خاصی از موسیقی تلفیقی. گالری محسن در خیابان ظفر میزبان برنامه ای ست به اسم پروژه ی داربست ک قرار است از کنسرتهای مختلف حمایت کند، و کنسرتء بهاره ی پالت هم بخشی از همین برنامه است.

4. سالن قشقایی تئاتر شهر این روزها «تبارشناسی دروغ و تنهایی» را روی صحنه دارد. بازیگران اصلی آن سیامک صفری و بهاره رهنما در کنار چندین بازیگر مستعد و جوان نمایشی طنز را در رابطه با دروغ اجرا می کند که پر شده از غافلگیری هایی که دوستش خواهید داشت. موسیقی این کار بصورت زنده توسط گروه بمرانی اجرا خواهد شد، که با کاور به زبان فارسی آهنگ مشهور آرمسترانگ، What a Wonderful World، غافلگیرتان خواهند کرد.

5. نماش «مده آ» در تالار اصلی مولوی از آن حکایتهای تازه و نوین است. این اجرا پس از طی دو سال تجربه بر روی تکنیک «گارجنیتزه» به سرپرستی ولادیمیر استانیوسکی و گروه های پس از آن بدست آمده که اصلی ترین مولفه دی آن قرار گرفتن موسیقی در مرکز اجرا است. موسیقی در این نمایش نگاهی به نواحی مختلف ایران دارد و در آن، آواهای زار، کردی، قشقایی و لالایی ها و مشک زنی و… را خواهید شنید. همچنین در طی مراحل این اجرا، مروری بر آیین زار و تاثیرات آنرا در اجرا تماشا خواهید کرد.

6. جی جی آبرامز را که دیگر می شناسید. خالق سریال Lost که این اواخر نتوانست با دو سریال Person of Interest و Alcatraz موفقیتهای گذشته اش را تکرار کند. حالا او سریال جدیدی را به اسم Revolution آمادهء نمایش دارد. داستان سریال ماجرای دنیایی ست که به دلیل نامعلومی تمام انرژی الکتریسیته خود را از دست داده و در تاریکی فرو رفته است. حالا 15 سال از این اتفاق گذشته و مردم بدون هیچ منبع برقی به زندگی جدید خود عادت کرده اند که اتفاقات عجیب و غریبی رخ می دهد. شاید این سریال بتواند برای آبرامز موفقیت Lost و Fringe را دوباره تکرار کند.

قطار، دخترکان و قاتلان زنجیره‌ای – عاشقانه‌ای بر کنسرت استیون ویلسون در بروکسل

نویسنده مهمان – صالح موسوی: درون مکعب بتنی آکوستیک سالن AB بروکسل و در حضور مردمانی که منتظر آغاز کنسرت در گوشه و کنار آواره‌اند و دستگاه‌های مخوف پخش غول‌آسا و حتی آویزان از سقف، پرده‌ی نمایش بسیار نازکی از سقف آویزان است که بین صحنه و تماشاگران را مرز انداخته، تا بر آن تصویر پخش کنند. تصاویر همراه با یک سری موسیقی Ambient با ریتم غالب Bass. من کنج مکعب نشسته‌ام و سرم را چسبانده‌ام بر بتن مکعب، که با هر ضربه‌ی بیس از بیخ می‌‌لرزد. تصاویر، فیلمی است به طول یک ساعت و نیم، از یک تنِ در پارچه‌ی سفید پیچیده، که در ساحل دریای نیمه‌ابر ایستاده، در حالی که امتداد پارچه بر زمین و در نهایت از راست کادر بیرون رفته است و تمام این ترکیب بصری در نمایی است که با کمترین سرعت ممکن از روی دریا تا نمای تمام قد تن پارچه پیچ زوم به عقب کرده. نمای نیم‌ساعتی بعدی، تصویر ادامه‌ی پارچه است که از سمت چپ کادر وارد شده. نما این‌بار ثابت و در حضور تن زانوزده‌ای است که در ادامه‌ی همان پارچه کفن‌ شده… تنها «حرکت»، بازی باد است با پارچه و تحرک دلهره‌آور موج‌ها. نمای بعد، از درون پنجره‌ی قدی یک خانه است رو به دریا و در آستانه‌ی طوفان، که شبحی سیاه‌کفن در قاب آن حرکت می‌کند.

زمانی که شبح چنان نزدیک می شود که سیاهی تمام پنجره را می گیرد و قاب تاریک می شود، ساعت 8 شب 14 می 2012 است و همزمان با آن تمام درون مکعب تاریک می‌شود. بعد از اندکی سکوت، حضور نوازنده‌ی کیبورد است، جناب «آدام هولزمن» که نور متمرکزی از سقف او را عیان می‌کند که به شکل تجربی و آزاد، مقدمات No Twilight Within the Courts of the Sun از آلبوم Insurgentes را می‌نوازد. گام بعدی حضور پر بلوای «مارکو مینرمن» است که درام می‌کوبد و سپس بیسیست «نیک بگز» و در نهایت «نیکو سونف» گیتاریست که پایه را می‌نهند تا «شخص موسیقی» بر صحنه تشریف بیاورند.

«استیون ویلسون» بر صحنه، بدون گیتار، یک تن بسیار لاغر و حقیر است که تی‌شرت سیاه بر تن دارد، با طرحی خاکستری از نقش جمجمه‌ای در سطح آبی که قطره‌ای بر مرکز آن افتاده باشد. خیره شده، موهای بسیار لخت روشن، عینک بدسلیقه با قاب بسیار ظریف و شیشه‌های کوچک که حافظ چشمان بسیار ریز اوست. ریش چند روزه‌ی پراکنده و با پاهای عریان که بر صحنه می‌دود. گیتارش را که به دستش می‌دهند، نوری که از پشت صحنه به تن‌ و سازش می‌تابانند، ناگهان «صدا و ساز» بر پرده عظمت خداگونه می‌یابد. تداخل تصاویر که بر پرده‌ی توری‌مانند می‌افتد، با سایه‌ی بلند نوازنده‌ها و سازها و نورها و رنگ.

در اوج دوم آهنگ Harmony Korine از آلبوم Insurgentes که گیتار در دستانش فریاد می‌کشد، چشم در چشمان من دارد:

Feel, no shame, too brave
Feel, afraid, to wait forever
Forever

انگشتان‌ ویلسون بر سیم‌ها، گیتار بر چهره ناخن می‌کشد و رقص انوار خون در فضا. پرده از سقف جدا می‌شود و به زمین می‌افتد… «شیطان» در چشمان هنرمند زبانه می‌کشد!

گروه تنها قطعات دو آلبوم انفرادی ویلسون را اجرا می‌کند. ویلسون اعضای «گروه جدید»ش را معرفی و اعلام می‌کند که آلبوم جدیدی را با همین نوازنده‌ها در حال ضبط دارد. ویلسون با همین نفرات، اخیرا آلبوم Catalog / Preserve / Amass که مجموعه‌ای از اجراهای زنده‌ از دو آلبوم انفرادی نخست است را منتشر کرده. برای نخستین مرتبه یکی از آهنگ‌های آلبوم آینده‌ی این «گروه جدید»ش را به نام Luminal اجرا می‌کند که به گفته‌ی خودش اثری است طولانی، کشنده و حماسی!

بین اجرای قطعات پشت آن ساز پیانو مانند کوچکش که می‌نشیند، بی‌آنکه به حضار نگاه کند، انگار که با خود حرف می‌زند:

«همیشه گفتم که تنها سه موضوع هست که ارزش دارن آدم براشون موسیقی بسازه… اول از همه قطارا، دوم ضعیفه ‌جماعت و البته قاتلای زنجیره‌ای… ببینم، شما تو بلژیک قاتل زنجیره‌ای کت و کلفت چی دارین؟… چی؟… چی کار کرده؟… 7 تا قتل؟!… قاتل محبوب من، یه حروم زاده ایه که تو 15 سال، 12 دختر بچه رو تو آلمان کشته… می‌دونین، بعضی وقتا یه چیزی اونقد براتون عزیز می‌شه که بهترین کار برا حفاظتش، نابود کردنشه…»

نمی‌دانستم که دو قطعه‌ی Index و البته شاهکار عجیب Raider II، در بزرگداشت یک قاتل زنجیره‌ای نوشته شده اند! در موقع نواختن Raider II پخش تصاویر بر نمایشگر دیجیتال پشت نوازنده‌ها، تصاویر بسیار تند از نگاهی است که در جنگل سرگردان است. «تئو ترویس» که ساکسیفون و فلوت گروه را می‌نوازد، در زمان تک‌نوازی، آن فضای معنوی را در ذهنم می‌سازد، شبیه ذهن دونده‌ای است که در جنگل از اجتماع درختان فرار می‌کند. ویسلون در اکثر مدت اجرای این آهنگ ماسک ضد گاز بر صورت دارد.

ثمره‌ی خیانت ویلسون در بیان دلیل خلق Raider II نابودی تصاویری ست که من از آن در ذهنم ساخته‌ بودم؛ اثری که ماه‌هاست انگار که محل عبادتم شده باشد. به این می‌ماند که یک نویسنده‌ی رمان، از مقصود و هدف نوشته‌اش بگوید؛ چنین رمانی دیگر ذهنی نمی‌شود. لیکن وقتی Get All That You Deserve از آلبوم Insurgentes را به عنوان واپسین قطعه می‌نوازند، ویلسون به تمام و کمال آرامم کرده است:

Love more than you can know
Have more than you’ll ever need from me
Get all that you deserve, in this world
Get all that you deserve
Get all that you deserve
Get all that you deserve

از سالن کنسرت که بیرون می‌آیم، گوش‌هایم سنگین و بی‌حس شده. حس ملتهب‌ گوش‌ها، نشئه‌گی حواس و آرامش ناشناسی که در سرم ساکن است. از آن همه نوا و فریادی ست که بر گوشم داغ کوبیده اند یا از رستاخیز تصاویر موسیقی، که دیگر صدای آدم‌ها و شهر را نمی‌شنوم؟

ساعت ده و نیم شب است. به آسمان که نگاه می‌کنم، درک می‌کنم که برغم شبانگی، آسمان همچنان روشن است. متحیر می‌ایستم و چشم از آن آبی غریب بر نمی‌دارم: آفتابِ ناموجود، خیال غروب ندارد.

شاعرانه‌ی عقیم گیلاس‌ها – گزارشی از کنسرت آناتما در بلژیک

(این یک گزارش بلند است! اما نحوه نگارش و ادبیات آن به اندازه ای منسجم و زیباست که دو نیم کردنش اشتباه بزرگی بود. حوصله کنید و از خواندنش لذت ببرید. ممنون از صالح بابت این نوشته و تشکر پیشاپیش برای گزارشی که در آینده از کنسرت استیون ویلسون خواهد نوشت)

شاعرانه‌ی عقیم گیلاس‌ها

گزارشی از کنسرت آناتما در بلژیک

نویسنده مهمان – صالح موسوی: قبل از آنکه کسی به محل برگزاری کنسرت بیاید، من آنجا بودم. روبرویم و در محوطه یک جفت درخت گیلاس تازه گل‌داده‌ای بود که به بهانه‌ی باد، تن تراشیده‌ی خرامیده‌اش را اغواگری می‌کرد. عبای کلمات فارسی به خود پیچیده، درخت را می‌نوشتم… همان درخت که ناگهان «دنی کاوانا» پیدایش شد و بازیگوشانه سوژه‌ی عکاسی‌ کرد؛ آنچه من می‌نوشتم، موسیقی شاعرانه‌ی عقیم گیلاس‌ها بود و بهار نوستالژی‌کش «آنتورپ» و باد و رنگ‌ها بر بتن آسمان و آنچه «دنی» دیده بود، تن لخت و سخیف یک درخت بود که باید مدل او می‌شد…

I had to let you go
To the setting sun
I had to let you go
To find a way back home

راهِ بازگشت؟! نمی‌دانی که هر چه خیانت کنی و از خاطره‌ات رهایش کنی، راهی به خانه نیست «دنی» عزیز؟ خانه اوست! که وقتی رفت، خانه‌ات هم گم می‌شود… می‌خواستم بلند شوم، گریبانش را بگیرم و بپرسم: می‌توانی گزارش «رمانتیک» بهار دست‌سازت را بنویسی، لیکن باخبری از پاییز و زمستان که در راه است و حکم ابدی طعم ‌  Emotional Winter؟ آگاهی از روزهای تنهایی و غربت که باز خواهد گشت؟ روزهایی را به یاد بیاور که «مادر» مرد و روح کودکتان، -یتیم‌تان- غربت را درک کرد وJudgement  خلق شد!… لیکن زبانم جراتش را نداشت. می‌دانم که برغم این شیفتگی غریب به موسیقی اینان، هر چه کجا باشیم، کالسکه‌ی گذشته‌مان را می‌کشیم که بر بدنه‌اش نقوش غریب اسلیمی سیاه شده است. همچنان نشستم و ساکن تخیل «مقدس» آناتما ماندم که این روزها شاداب است و بسیار بسیار پررنگ؛ زنده‌تر از باکره‌ی شکوفه‌های درخت گیلاس.

کنسرت آناتما در 27 آوریل در سالن Trix بندر آنتورپ بلژیک برگزار شد. هدف این نوشته نیز باید گزارش این کنسرت باشد، لیکن قلم من موسیقی را نمی‌تواند به گزارش… موسیقی که تجربه‌ی عینی و حسی زمان و مکان است و لیکن به اشتراک‌گذاردن آن ذاتاً ناممکن. با این حال تلاش می‌کنم که خود را به بیان وقایع و قید زمان محدود کنم، و از مشاهداتم بگویم. از جسم و روابط بین این گروه، که دریچه‌ای خواهد بود برای درک موسیقی‌شان. کنسرت با چند اجرای بی‌ربط از گروهAmplifier  آغاز شد: کمی فریاد. اندکی ریتم. چند مرد سیاه‌پوش با لباس‌های یک شکل مشکی با کراوات تیره که بر آن نقش موجودی شبیه به اختاپوس نقش داشت… می‌گویم بی‌ربط چون آتشی گرم نکرد؛ همه منتظر اصل کار بودند: آ-نا-تما!

کنسرت آناتما با دوگانه‌ی Untouchable آغاز می شود. اجرای بسیار مسلط و سیال گروه و البته ذهن آشنای حضار به پیچ و خم نواها (با توجه به اینکه تنها چند روز از انتشار رسمی آلبوم می‌گذرد). بعد از اتمام بخش دوم،«ونی» از یک شوی طولانی خبر می‌دهد: «باید خودتان را برای یک شوی طولانی آماده کنید! ما اکنون 9 آلبوم داریم، گزینش از بین این همه کار سختی بوده است!»… از اینکه 9 آلبوم دارند، صدایش غرور ویژه‌ای دارد و می‌داند که تهدیدش به یک برنامه‌ی سه ساعتی کسی را نمی‌ترساند.

آناتما بر صحنه، متشکل از چهار برادر است و یک «خواهر»… در مرکز «ونی» نقش برادر بزرگتر خانواده را ایفا می کند: مدیر، مسلط، رابطه‌ی خانواده را با دنیای خارج تنظیم می‌کند. او زبان خانواده است: خواننده‌ی گروه… صدایش از روزهای جوانی بسیار مخملی‌ شده، مثل پدر جوانی که به مرور زمان یک پدر بالغ شده باشد. صدایش کم کم به گیتار خود و «دنی» غالب می‌شود… این بلوغ در صدای او، کم کم آثار آناتما را به سمت خواننده محور شدن پیش می‌برد و در این چیرگی البته ترکیب او با صدای «لی» تعیین‌کننده است:

I feel you … outside
At the edge of my life
I see you … walk by
At the edge of my side
I had to let you go
to the setting sun

ابتدا صدای عزیز ونسنت است که سرگردانی می‌کند… به توان تهی مردی می‌ماند، که پاهایش را بریده‌اند و ایستادن می‌خواهد… بی‌نیازی‌اش را فریاد می‌زند… لیکن تنهایی، رنگ از صورتش دزدیده و شانه‌های سرد را بر صلیب خم کرده… صدای «لی» که اضافه می‌شود، -نه آنی است که مرد خواسته باشد، او خود را تحمیل می‌کند- سرخی است به سفیدی وحشی… دو صدا که بر هم همراه می‌شوند، آرامشی که ونسنت پیدا می‌کند و قدرتی که «لی» ذاتاً در خود می‌یابد، نقطه‌ی جادویی توازنی است که تنها در آغوش Untouchable Part 2 می‌توان روایت‌اش را شنید… آرامشی که ایمان به دوامش، به قدر ایمان به پایداری آفتاب در آسمان پر ابر بهار، حماقت‌بار است.

لیکن نقش «لی» در گروه بیش از یک خواننده‌ی دوم است. می‌خواهم ادعا کنم و در مسیر چرخش رادیکال فرم موسیقایی آناتما، نقش اصلی را به حضور این دختر بدهم. آناتما به دلیل آن محتوای مذهبی- رمانتیک ذاتی که در تمام دوران موسیقایی‌شان ثابت مانده است و در تخیلشان نهادینه گشته، برای یافتن فرم مطلوب آن محتوای ثابت، به اتفاقات پیرامونشان واکنش نشان می‌دهد. اما نکته‌ی جالب درباره‌ی آناتما شاید این باشد که این پیرامون، نه جهان عینی و طبیعت بیرونی، که یک «خانواده» است؛ یک خانواده‌ی واقعی. چنین است که هنگامی که مادر کاواناها می‌میرد، واکنش گروه یکی از پیک‌های اصلی کارنامه‌ی هنری آنهاست. پس از آن دوران سانتی‌مانتال و ملانکولیک، اضافه‌شدن «لی» تعیین‌کننده است؛ به عنوان «خواهری» که خواهری می‌کند و تبدیل به نقطه‌ی ثقل عاطفی و حسی «برادران» می‌شود. واکنش‌های حسی اعضای گروه به یکدیگر، در زمان اجرای قطعات شاهدی است بر مدعایم… نگاه خیره، سرد و نگران «لی» در زمانی که گروه مثلا کاری از آلبوم A Fine Day to Exit را اجرا می کند، در نگاه من نگاه خواهری است که از رنج برادرانش رنج می‌برد. [و اینکه گروه هرگز در اجرای آهنگ‌ها، قطعه‌ای را از آلبوم‌های قبل از Judgement  اجرا نمی‌کند.] در طرف مقابل هم، برادرها زمانی که خواهر آغاز می‌کند به خواندن، با نگرانی به او چشم دارند. روزی را خیال می‌کنم که «دنی» بخواهد، «لی» خواهر کوچک بی‌هنرش را با Anneke van Giersbergen جابجا کند؛ بانویی که صدایش قطعا گروه را بسیار غنی‌تر خواهد کرد… هوسی که مثل خوردن سیب ممنوعه است؛ خیانتی بر خانواده و مرگ آناتما… لیکن تا وقتی که «ونی» حضور دارد، اجازه نمی‌دهد که چنین چیزی رخ دهد…؛ تا همچنان گیتاری که در دست «دنی» است، ساز عبوس آدم بزرگ‌ها نباشد: همچنان اسباب‌بازی پسرک نابغه و بازیگوشی بماند که در حوالی 35 سالگی همچنان نوجوان مانده است و سر به هوا. [منظورم از خانواده، البته، نه روابط خونی بین آنها بلکه روابط اتیکی (ethics) است… می دانیم که پنج عضو گروه، داگلاس ها (لی و جان) و کاواناها (وینسنت، دنی و جیمی)، از کودکی با هم بزرگ شده اند و روابطی که اینک با هم ساخته اند، از جنس روابط استاندارد نیست، جستجوی آرمانی چیزی است… برای همین، من، نقش لی را نقش خواهری (نه الزما خونی) می دانم که برای برادران (نه الزما برادران خونی)، در حکم آنی است که شاید بتوان شباهت اش را در خواهری یافت]

در هر یک از آهنگ‌ها بخش تک‌نوازی که مختص «دنی» است، طعم متفاوتی با اجرای استودیویی دارد. هنر انگشتان «دنی» در ویرانی تصویر استاندارد استودیویی قطعات، در خاطره‌ی من ساختارشکن است: اینکه هر بار که آهنگی را گوش می‌کنیم، تعیین‌کننده نه آن نواست، بلکه حال و احوال روحی و زمانی و مکانی «ما» در هنگام گوش‌ دادن و درک نواهاست که اطراف «اثر خام» موسیقی کریستالی می‌شود. چنین است که یک اثر موسیقی واحد، نزد ذهن آدم‌های مختلف، تاثیر منحصر به فرد و متناسب با «بافت حیانی-روانی» آن فرد می‌گذارد. این ویژگی، به گمانم در میان هنرها تنها متعلق به موسیقی است؛ منظورم این است که هنرهایی مانند ادبیات و یا نقاشی، جنبه‌های ساختاری و ابژکتیوی بسیار مستحکم‌تری دارند و کمتر از بافت حیاتی-روانی سوژه (مخاطب) تاثیر می‌پذیرند. برای همین است که به نظرم موسیقی، ذهنی‌ترین و در عین حال نسبی‌ترین هنر است که حتی اگر برای اولین‌بار، در دو زمان و حالت روحی و ذهنی متفاوت به یک شخص واحد عرضه شود، نزد او دو اثر متفاوت خواهیم داشت. شاید برای همین باشد که بتوان ادعا کرد، موسیقی دموکراتیک‌ترین هنر است و مطابق اوضاع آب و هوایی ذهن مخاطب منعطف‌تر… پس نتیجه می‌گیریم که جبراً هر آهنگ آناتما در اجرای زنده، تولد اثر جدیدی است و اجازه نمی‌دهد که با شنیدن قطعات، که طبیعتا باید هر یک حال و هوای «نخستین» درک آن را به یاد آورد، چیزی در وجود مخاطب برانگیخته شود. آزادی سردی که اجرای «دنی» باعث می‌شود، ذهن را از قید گذشته آغاز می‌کند و به فاصله‌ای آرمانی بین اثر و ذهن منتهی می‌کند… و این جادوی گیتار «دنی» است.

«جیمی» بیسیست گروه است؛ خجالتی‌ترین و بی‌صداترین عضو گروه. چهره‌ی افسرده و مهربانش به مانند عضوی از خانواده می‌ماند که در جمع هرگز کسی صدایش را نشنیده، و شاید تعریف یک بیسیست نیز همین باشد: صدایی که حضوری تعیین‌کننده دارد، اما در مقایسه با خواننده یا گیتاریست گروه در حاشیه است. جیمی هم همین نقش را برای آناتما ایفا می کند؛ صدایی که خاموش‌تر است و شاید برای همین آگاهترین باقی می‌ماند… در اجرای Panic، ناگهان یکی از حضار از حال می‌رود! جیمی اولین کسی است که متوجه می‌شود. برادرها به کارشان مشغولند اما جیمی سازش را رها کرده و برای دختر آب می‌برد! از «ونی» می‌خواهد که بقیه هم از نواختن دست بکشند. گروه ساکت می‌شود، چند نفر از پشت صحنه می‌آیند و دختر را می‌برند… در زمانی که در حال رسیدگی به او هستند، گروه از ادامه نواختن سرباز می‌زند. تا وقتی که دختر سرپا می‌ایستد، «ونی» از او تائیدیه می‌گیرد که سرحال است تا خیال آقای بیسیست هم راحت شود، تا موسیقی ادامه پیدا کند. قبل از آن، «جیمی» تمام آب‌ معدنی‌های پشت صحنه را به سمت حضار تعارف کرده تا همه با هم ادامه دهد… «دنی» که به طور واضح حوصله‌اش سر رفته، از «ونی» می‌پرسد که از کجای آهنگ بنوازند: «ونی» شعر همان بخش را که در آن آهنگ را قطع کرده بودند، می‌خواند… اندکی بیشتر نمی‌گذرد که گیتار «دنی» بر آن سوار می‌شود، Panic ادامه می‌یابد!

«جان» درامر گروه، برخلاف سازش جثه‌ی بسیار ظریفی دارد و پشت طبل و دم دستگاهش گم شده است! تنها در معرفی The Storm Before the Calm نیم‌خیز می شود و کمی سرش را بالا می آورد، تا همه چهره‌ی سازنده‌ی به گمانم بهترین قطعه‌ی آناتما را بشناسند. جز آن جز صدای سازش هیچ خبری از او نبود و برای من که بیش از هر چیز، درام و دینامیک روابط بین اعضای گروه جالب است، روایت خاموش باقی می ماند.

چنین بود گزارش شب آناتمایی‌مان! بی‌آنکه نفرین شده باشیم… اکنون که به تجربه کنسرت فکر می‌کنم، به نظرم تجربه‌ی زنده و بی‌واسطه‌ی یک گروه موسیقی، با تمام پس‌زمینه که از محصول نهایی آنها یعنی موسیقی‌شان داریم، مشابه تجربه‌ی یک تئاتر است… «تئاترِ موسیقی» که بازیگرانش اعضای گروه موسیقی‌اند و درام خود را با موسیقی خود موازی می‌نوازند… تنها یک آرزو که کاش، در ایران ما هم قدر هنر را می‌دانستند و اجازه‌ی تولد و بالیدن این موجود را می‌دانند تا ظرفیت فرهنگی-اجتماعی او آشکار شود. زیرا همانطور که «ارسطو» اعتقاد داشت، موسیقی می‌تواند در خلال آموزش و لذت هنری که می‌دهد، تمرین زیستنِ سیاسی و عمومی را در قامت یک تجربه‌ی جمعی ممکن ‌سازد و در نهایت محل ارتقا و فرزانگی گردد.

پس نوشت:

–   عکسها از سایت رسمی آناتما، عکس درخت گیلاس: دنیل کاوانا / باقی عکسها: کرولین تریتلر

–   این لینک یک گزارش تصویری «معلول» است از کنسرت. پیشاپیش معذرت می‌خواهم برای تصویر و تدوین. کار یک آماتور است!

http://www.mediafire.com/?iwz9cvedon61be9

Flying Colors – Flying Colors

بردیا برجسته نژاد: بگذارید داستان را مثل همیشه از اینجا شروع کنم که: مایک پورتنوی یکی از خارق العاده ترین درامرهای حال حاضر دنیاست. او 25 سال یکی از اعضای اصلی Dream Theater بود و جدا از درامز، در کنار جان پتروچی شش آلبوم این گروه را تهیه کرد و لیریکس هم برای آنها نوشت. پورتنوی توانسته تا به امروز 26 جایزهء مجلهء Modern Drummer را به خود اختصاص دهد و این را هم با توجه به سلیقه مخاطبین اینجا اضافه کنم، پورتنوی درامر اولیه گروه OSI بود که در دو آلبوم اول این گروه پشت درامز نشست. این را تا همینجا داشته باشید، دیو لارو از آن بیسیست های پیش کسوت است که جدا از عضویت در گروه Dixie Dregs، با جو ستریانی و جان پتروچی تور برگزار می کند و در کنار اینها یکی از نوازنده های رسمی Music Man ، کمپانی ساخت بیس و گیتار، است و در طراحی انواع مدلهای بیس نیز با آنها همکاری می کند. پس این را هم تا همینجا داشته باشید.

کیسی مکپرسن، خواننده و رهبر گروه Alpha Rev، از آن دست هنرمندان ذاتی ست که هنر آنها را پیدا می کند. او که در کودکی مدرسه نمی رفت و در خانه معلم خصوصی داشت، به شکل کلاسیک نواختن پیانو را یاد گرفت. اما در همان زمان که بچهء کوچکی بود، با گیتار ور می رفت و وقتی فهمید بخاطر چپ دست بودنش نمی تواند درست ساز بزند، راهی که به ذهنش رسید چپه گرفتن گیتار بود! یعنی حالا او یک خواننده پراگرسیو راک سی و خورده ای ساله است که چپه گیتار می زند. این را هم قاعدتا باید تا همینجا داشته باشید. آن بالا گفتم که دیو لارو بیسیست گروه Dixie Dregs است. حدود 20 سال قبل از آن که لارو عضو این گروه شود، استیو مورس بعنوان گیتاریست در این گروه فعالیت داشت و هنوز هم عضو اصلی آن است. حالا در کنارش اضافه کنید همکاری استیو مورس با Kansas در دهه 80 و عضویت در Deep Purple از سال 1994 تا به امروز. قصهء ما با معرفی یک نفر دیگر تکمیل می شود، نیل مورس. این مرد همه فن حریف موسیقی پراگرسیو، که در اصل نوازنده کیبورد است، در گروه هایی زیادی فعالیت داشته اما شهرت اصلی او بخاطر فعالیتهای انفرادی اش است. معروف ترین گروه او، Spock’s Beard را یکی از 4 گروه موفق پراگرسیو راک دهه 90 می دانند (در کنار Dream Theater، Porcupine Tree و The Flower Kings)

حالا می رسیم به اصل ماجرا و آن اینکه این 5 اعجوبهء موسیقی پراگرسیو کنار هم قرار گرفته اند و پروژه ای به نام Flying Colors را پایه گذاری و اولین آلبومشان را با همین نام منتشر کرده اند. شما با یک اثر بیاد ماندنی در ژانر پراگرسیو راک طرف هستید. همان ثانیه های ابتدایی اولین آهنگ، Blue Ocean، که دیالوگهای درون استودیو اعضای گروه را می شنوید، این فکر را در ذهنتان ایجاد می کند که شما قرار است در کنار رفاقت و دوستی چند هنرمند برای یک ساعت با آنها در استودیو همراه شوید! صحبتهای اولیه نشان می دهد که هر کدام می گردند تا جای خودشان را پیدا کنند. احتمال دارد این شروع جذابی برای شما نباشد (من طور دیگری فکر می کنم!) اما قطعا آهنگ دوم، Shouda Coulda Woulda، نشانتان خواهد داد که این یک موسیقی پراگرسیو اصل و خالص و فوق العاده است. دو آهنگ بعدی، Kayla و The Storm، کمی پاپ راک می زنند. چیزی که صدای خواننده نقش اصلی ماجرا را به زیبایی و درستی ایفا می کند. کمی گوش را تیز کنید تا هنر لارو را در حال بیس زدن در آهنگ بعدی، Forever in a Daze، بشنوید. او در این آهنگ جادو می کند! دوباره با آهنگ بعدی، Love Is What I’m Waiting For کمی پراگرسیو را با پاپ راک قاطی می کنند و با Everything Changes باز به پراگرسیو برمی گردند. Better Than Walking Away آنقدر غم انگیز است که بتواند شما را یک گوشه ای، تنها و منزوی، نگه دارد تا ناگهان با All Falls Down با نهایت قدرت پراگرسیو راک به سمتتان حمله کند و شما را به هر سمتی که دلش خواست پرتاب کند.آهنگ بعدی Fool in My Heart وظیفه اش آماده کردن شما برای آهنگ آخر آلبوم است و آخرین آهنگ، Infinite Fire، طولانی ترین آهنگ آلبوم و یک کلکسیون از سولوی تمامی اعضای گروه، یک شاهکار که مزهء آلبوم را در ذهنتان باقی خواهد گذاشت. چیزی که احتمالا باعث می شود یک بار دیگر آلبوم را از اول گوش کنید.

عموماً چیزی به اسم سوپرگروه، یعنی عضویت هنرمندان گوناگون از گروه های مختلف و جمع شدنشان در قالب یک پروژه، چیز خوبی از آب در نمی آید و هدفش معمولاً چیزی به جز کسب درآمد بیشتر نیست. اما اینبار ما با گروهی طرف هستیم که بطور مطلق، خالص و زیبا و بی نظیرند و اثری را از خودشان به جا گذاشته اند که ارزش بارها شنیدن و لذت بردن را دارد.

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: